عکاس تازه کار

شیر و خروشید قدیمترین نمادهای ایران است

عکاس تازه کار

شیر و خروشید قدیمترین نمادهای ایران است

آقازاده ها دانشگاه هم صادر می کنند

چند پهلو حرف زدن هم که مرام خیلی از سیاسون ماست.

حالا جناب مستطاب علی اکبر خان میزان المصلحت که القصه ید طولایی در پیچ و تاب داشتی و هر که را خواستی به طرفه ای چنان در پیچ گرفتار آوردی که وی همی ندانستی با او بودی یا بر او  و همگان بر این وضعیت معترف بودندی که بر دوستی شیخ مصلحت اعتبار نباید و در دشمنی اش خلل نشاید به میدان آمدی و سخن گفتی و از سردارانت دفاع همی جانانه کردی تو گویی چه شده است. 

نیکتر اینکه ایشان از سرداری خویش سخن نگفتی و سازندگی را به میان نیاوردی و بزرگتر از دفاعش نخواندی و هوش آقازاده مهدی را که از کودکی اش سرشناس بودی و  آنچنان ایران شناختی که نفتش از همه با ارزش تر و درخور تر که بر او تسلط داشتی و گاه هم آزادانه و از سر تعهد اسلامی به دانشگاهی سرک کشیدی و قبول زحمت فرمودی را موجب در این سرداری ها و شمرده نکردی. 

ادامه مطلب ...

ما دنبال حقوق بشر و دموکراسی لَه لَه نمی زنیم

ما هم دلمان می خواهد اهل جزیره باشیم. 

ماهم دلمان می خواهد علی هاشمی باشیم. 

ما هم دلمان می خواهد تا لحظه آخر در جزیره بمانیم. 

ما هم دلمان را با تار به تار زلف مجنون گره زده ایم و امروز این رشته های دل ماست که ما را به سوی علی می کشاند؛ چه تفاوت می کند علی هاشمی باشی یا علی اکبر اصلا مگر اسم برای من و تو مهم است. مهم این است که در عاشورایت امامت را گم نکنی؛ مهم این است که مثل برخی در روز عاشورا اسبت را پشت خیمه پنهان نکرده باشی تا شاید با اعتماد به او به امات پشت کنی. حالا می خواهد اسبت حیوانی با چند تکه گوشت و استخوان باشد یا اینکه نه راز و رمز سخنانت باشد به یکی بگویی اصلح و بعد هم دنبال دیگران باشی؛ یک جا عرض ارادتی کنی و یک جا برای دوستان همو که اراداتت را به او ابراز داشته ای شاخ و شانه بکشی.

عاشورا که می شود نمی توانی یکی به میخ بکوبی و یکی به نعل؛ نمی شود دولا دولا بر شتر سوار شوی. اینجا معرکه است و شیطان و همه سربازانش منتظرند زمین خوردن تورا ببینند بالای سرت بیایند و جشن پیروزی بگیرند.  

ادامه مطلب ...

وقتی هم دوره دستتون بود راهتون ندادیم

فردا یعنی همین امروزی که در بامدادش هستم برای من روز جدیدی نیست. باز هم پسری در پی پدری به راه می افتد. بازهم دخترکی با چادر مشکی کوچکش که٬ کف خیابان کشیده می شود یا با دویدن دخترک پرواز می کند دنبال پدرش می دود. اینها همه مربوط به ۲۰  و چند سال پیش است و الان دیگر پسران و دخترانی که آن روز همراه خیلی از بزرگترها و کس و کارشان پی پدر کودک نورسته می رفتند بزرگ شده اند. بعضی هایشان هنوز در همان پی رفتن مانده اند و بعضی هایشان هم مثلا یادشان رفته که آن روزها چه می کردند. 

فردا  نه همین امروز٬ ۸۹ پدر٬ ۸۹ برادر٬ ۸۹ پرنده چند لحظه ای دوباره بر بام دل ما خود نمایی می کند و این بار دیگر آخرین باری است که آنها را می بینیم؛ آمده اند قدری عشوه گری کنند؛ آمده اند با نسیم به هم خوردن بالهایشان چند لحظه ای غبار فتنه و رنگ و لعاب های خط فلانی و نخست وزیر فلانی و من از فلانی حکمهایی دارم که هیشکی نداره را از جلو چشمان ما کنار بزنند و بروند؛ من که یادم نمی آید خیلی ها هم که نمی خواهند یادشان بیاید٬ یا چیزهای دیگری که یواشکی و محرمانه از یکی شنیده اند را حالا در بوق می کنند٬ مردم نخواهند باید برویم و مردم هم نمی خواهند. اگر می خواستند که بچه هایشان جلو توپهای فرانسوی و تانکهای روسی صدام نمی فرستاند؛ مثل ما بچه هایشان را می فرستاند اروپا و کاندا تا درس بخوانند دکتری بگیرند و برگردند تاجر نفت و گاز و هر چیز دیگری که ارزش تجارت و صادرات و واردات دارد بشوند؛ الان هم که دیگه اوضاع معلومه مگه ندیدی تهرانی ها گفتن ما اینو می خوایم و وقتی دیدند زورشان به زن حاج غلامحسین که حالا خانه نشین است و دستهای پینه زده کشاورز همشهری زن آقا داماد نرسید و عددشان کوچیکتر بود زدن زیر همه چی٬ ماتحت مبارکشان را به زمین کوبیدند و اصرار که من اینو نمی خوام٬ بابا با انصافا ۲۹ بار هر چی شما گفتین یه بار بزارین مادر محسن و زن حاج غلامحسین حرف بزنن. 

در سال ۸۹ با ۸۹ پرنده ای که بالهای آسمانی آنها عرش خدا را به لرز می آورد. پرنده هایی که هو هوی آنها برای عوض کردن مسیر تاریخ کافی بود؛ پرنده هایی که رختهای خونی شده اشان نشانه پرنده شدنشان است چه خواهیم کرد. اصلا حالا که بیست و چند سال از جنگ٬ ببخشید دفاع مقدس می گذرد چرا هنوز هم این پرنده ها دست از سر ما بر نمی دارند؛ به چه زبانی باید بگوییم بابا دنیا عوض شده و از برکت سه چهار برنامه توسعه ای که برایمان نوشتند و گفتند اجرا کردیم الآن صاحب همه چیز شده ایم. از چیز گرفته تا چیز چیز٬ بعضی چیزها هم جیزه و نباید برویم سراغشان بالاخره ما که نباید باز به روش همان بی ترمزهای دهه ۶۰ برویم تو شکم قدرتهای جهانی؛ باید عقلمان را به کار بیاندازیم و برویم زیر چتر امنیت بین الملل٬ ملاک مردمداری مان را هم چه کسی بهتر از بی بی سی فارسی است که تعیین کند اصلا بگیم همونا بیان هم انتخابات برامون برگزار کنن٬ هم به جامون رای بدن تا برای دموکراسی مون کف بزنند و ماهم خوشحال باشیم. باید بلد بشویم چه ظوری جمعیتمان را کنترل کنیم و مردها و زنان مان را با هزار کوفت و زهرمار عقیم کنیم؛ در آخرالزمان که دیگر پیامبر خدا امت پر جمعیت نمی خواهد. پیامبر آخر الزمان بیشتر از تکنوکرانها خوشش می آید و شعارش دو بچه کافی است است.

بابا شماها که همه این سالها در عالم خودتان بودید و اصلا پایتان را به شهرهای ما نگذاشتید خبر ندارید٬ همان موقعی هم که مثلا دوره دست شماها بود مگر یادتان نیست هیچکدامتان را به شهرهایمان راه ندادیم اگه تونستی یه مزار شهدا پیدا کنی که نزدیک شهرها درست کرده باشیم قول می دم بگم از لندن برات شوکولات بفرستن٬ هر جوری بود با هزار دلیل بهداشتی و روان شناسانه به خودمان ثابت کردیم که بله جای شماها یا در بیابانهای لب  مرز است یا بیابانی های بیرون شهر بالاخره یه روزی باید پای سرمایه دارها و توریستهای خارجی به این شهرها باز بشود و قبرستان افسردگی می آورد و بیلی جون و دوستاش اصلان خوششان نمی آید. حالا هم دلتان خوش باشد به اینکه دو سه نفری هنوز پیدا میشوند که زورشان می رسد و می آیند در بیابانها و استخوانهای شما را از دل خاک بیرون می کشند می آورند. 

مادر محسن که دوازده سال منتظر بود پسرش را بیاورند و او بشناسدش٬ مادر عباس هم که باید ماهی ۵۰ هزار تومن از دوزار حقوقی را که بنیاد می دهد پول تاکسی بدهد تا یک بار برود سر قبر پسرش٬ زن حاج غلامحسین هم که هفته ای یه بار باید برایش آژانس بگیرند و ببرندش و بیارنش؛ ببین خدا وکیلی این کار ما باعث رونق اقتصادی هم می شود.

ماهم مانده ایم جواب دیده بان حقوق بشر و شیرین خانم را چه بدهیم٬ از همین روزها هم عفو بین الملل و چند جای دیگر و کلی کارشناس می آیند وسط که بله آوردن این جنازه ها مردم را افسرده می کند قبلا هم می گفتن ولی خوب چند وقتی بود که حواسشون نبود و فر می کردن کار تمومه ولی حالا من می رم یادشون میندازم که این کار شما اکوسیستم منطقه را به هم می زند و کلی دردسر بهداشتی درست می کند.

حالا اگه حاج علامحسین هفته ای دو بار باید کلی بند و بساط جمع کند و با موتور گازی موبیلتش برود در همان بیابانی ها و بنشیند با پسرش درد دل کند و منتظر رفیق های پسرش باشد تا بیایند و سری به دوستشان بزنند به ما چه ربطی دارد. 

آن موقع که جنازه پسر حاج علامحسین را آوردند هنوز مادرش سرپا بود و پایش درد نمی کرد حتی زمستانها هم هفته ای دوبار و هربار دو سه ساعتی می رفت سرمزار پسرش و می نشت هر چه بلد بود می خواند. اما حالا سالهاست که دیگر باید برایش آژانس بگیرند و بیاورندش دو سه دقیقه ای بنشیند و برود. 

ادامه مطلب ...